کد خبر: ۸۴۳۷
۲۸ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۰:۳۰

هراس لحظه‌های پیش از اسارت

علی صفرمقدم می‌گوید: دیدم عراقی‌ها با نفر‌بر و تانک در‌حالی‌که اسلحه را به سمتمان گرفته‌اند، نزدیک می‌شوند.بلافاصله بعد‌از بیرون کشیدنمان از گودال، ما را به صف کردند و جوخه مرگ برایمان راه انداختند.

دوران اسارت هر ساعت و لحظه‌اش پر است از خاطرات تلخ و صد‌البته ناخوشایند که حتی یادآوری آن آزاردهنده است؛ خاطراتی که شاید تا پایان عمر یک آزاده در ذهنش ماندگار باشد. گویی همان روز و همان ساعتی که در‌حال بازگو‌کردنش است اتفاق افتاده است؛ مثل خاطره لحظه اسارت علی صفر‌مقدم و ۱۰ هم‌رزمش.


خودمان را به مُردن زدیم

برای علی صفرمقدم لحظات پیش‌از اسارت، بسیار نفس‌گیر بوده است؛ مرزی میان مُردن و زنده‌ماندن. بیست‌و‌سوم تیر سال ۱۳۶۱ بود که اولین عملیات برون‌مرزی ایران در خاک بصره اجرا شد. نام عملیات «رمضان» بود. یازده‌نفر که عضو گردان تخریب بودند، برای مین یابی با نفربر به جلو رفتند. علی‌آقا هم بینشان بود. عملیات لو رفت و آن‌ها در خاک عراق در تله افتادند.

صفرمقدم از آن روز سخت چنین یاد می‌کند: به‌محض اینکه دشمن نفر‌بر ما را زد، سریع به بیرون پریدیم و خودمان را به گودالی که همان نزدیکی بود، رساندیم. دو نفر از هم‌رزمانم همان اول تیر خوردند و بر زمین افتادند؛ تیر‌هایی به کتف و زانو و دست و پا‌هایمان خورد، اما خودمان را با همان تن و بدن مجروح به گودال رساندیم.

ساعت‌۶ صبح را به یاد می‌آورد که همه خونین و مجروح در گودال افتاده بودند و صدای عراقی‌ها را از دور می‌شنیدند. فکری به ذهنشان رسید؛ «گفتیم خودمان را به مُردن بزنیم.»

صدا‌ها که نزدیک شد و سایه عراقی‌ها که روی سرشان افتاد، نفس حبس کردند و اشهدشان را توی دلشان خواندند؛ «عراقی‌ها با هم حرف می‌زدند و بین حرف‌هایشان کلمات هلاک و موت را شنیدیم. نقشه‌مان گرفت و فکر کردند مُرده‌ایم و عراقی‌های دیگر جنازه‌هایمان را در گودال انداخته‌اند. از ما دور شدند و با رفتنشان نفس راحتی کشیدیم.»

علی‌آقا از حسن حرف می‌زند؛ نوجوان تهرانی حدودا پانزده‌ساله که کنار او در گودال دراز کشیده بود و یک نارنجک به همراه داشت. به علی‌آقا گفته بود: بیا ضامن نارنجک را بکشیم تا خفت اسارت به دست بعثی‌های عراقی را نکشیم.

علی‌آقا کمی نصیحتش کرد ه‌بودکه «پسرجان! این کار گناه است.» حسن برای دقایقی آرام گرفته، اما ۱۰ دقیقه بعد گفته بود: پس بیا نارنجک را به سمتشان پرتاب کنیم تا هلاک شوند. باز علی‌آقا گفته بود: پسرجان! آن‌ها صد‌نفرند و نهایت یکی‌دو‌نفرشان هلاک می‌شوند، بعد خودمان لو می‌رویم.


سرانجام لو رفتیم

از ساعت‌۶ صبح تا حدود ۶ عصر به همان حالت می‌مانند و تحمل می‌کنند، به امید تاریکی هوا و برگشت به‌سمت جبهه خودی. دمای هوا حدود ۴۵‌درجه بود و طاقت‌فرسا. بر‌اثر مجروحیت خون از بدنشان رفته و امانشان را بریده بود.

حسن هم بی‌طاقت‌تر از قبل شده بود؛ علی‌آقا ادامه می‌دهد: چند‌بار بلند شد و نیم‌خیز اطراف را نگاهی انداخت. به تذکرات بقیه هم توجهی نکرد. گفت «تمام شد! دیگر لو رفتیم.» اولش فکر می‌کردم شوخی می‌کند. نیم‌خیز شدم و نگاهی به بیرون خاکریز انداختم. دیدم عراقی‌ها با نفر‌بر و تانک در‌حالی‌که اسلحه را به سمتمان گرفته‌اند، نزدیک می‌شوند.

بلافاصله بعد‌از بیرون کشیدنمان از گودال، ما را به صف کردند و جوخه مرگ برایمان راه انداختند. اما کار خدا بود که مافوقشان از راه رسید و اجازه اجرای حکم خودسرانه را نداد؛ و هشت سال به اسارت رفتیم.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44